در این سرزمین، «برنامه توسعه» بیش از آنکه نقشه راه باشد، به نمایشی آشنا در تماشاخانهای قدیمی میماند؛
پردهای که هر پنج سال یکبار بالا میرود، با همان دکورهای قدیمی و همان بازیگرانی که نقشها را کمکم از یاد بردهاند.
مجلس شورای اسلامی در نقش نویسندهای پرشور، فیلمنامهای مینویسد سرشار از وعدهها؛ از رشد هشتدرصدی گرفته تا شهرهای هوشمند، اشتغال فراگیر و ریشهکنی فقر مطلق.
اما وقتی نوبت اجرا میرسد، دولت تنها ۳۷ درصد از این نمایشنامه را به صحنه میآورد؛ مابقی را در پوشههایی میگذارد با برچسبهایی چون «کمبود منابع»، «تحریم» یا «نوسان ارزی» و آن را برای همیشه به بایگانی میسپارد.
تماشاگرانِ این تماشاخانه – همان مردم صبور و نجیب – دیگر نه هیجان دارند، نه خشم.
آنها فقط با نگاهی خسته و آرام صحنه را تماشا میکنند؛
میدانند که اینبار هم نویسنده و بازیگر هر دو اشتباه می کنند؛ گروهی که در پشت صحنه، میان پروندهها و بودجهها، نتیجه را از پیش نوشتهاند.
این داستان تازه نیست؛
در شش برنامه توسعه پیش از این نیز همین الگو تکرار شد،
و میانِ آرزوهای بزرگ و واقعیتهای کوچک، فاصلهای عمیق باقی ماند.(متوسط اجرای هر برنامه 30 درصد )
در پایان هر دوره، انبوهی از گزارشها و نمودارها برجا ماند – پرزرقوبرق اما بیجان –
و باز همان پرسش بیپاسخ بر جای خود ماند:
آیا مجلس، برنامهای فراتر از توان نوشت؟ یا دولت، کمتر از مسئولیت خود عمل کرد؟
راستی، این مردم صبور تا کی باید میان قانونهای بلندپروازانه و اجرایهای نصفهنیمه سرگردان بمانند؟
سی سال است که هر پنج سال، چراغها روشن میشود، پرده بالا میرود، وعدهها تکرار میشوند –
و در پایان، تنها چیزی که تغییر نمیکند، انتظار مردم است.
انتظاری که آرامآرام از جنس امید بود،
و حالا بیشتر شبیه سکوتی نجیبانه شده است؛
سکوتی که گاه از فریاد هم، رساتر است.