ترامپ امروز پس از بمباران تأسیسات هستهای ایران، رو به خلبانانش با لحنی تحسینآمیز گفت: «آفرین! چه منظرهی تماشاییای بود!»
این ستایش سطحی مرا به یاد حکایتی از سرزمین خیالپردازان قدرت انداخت؛ جایی که حقیقت را در پردهای از دروغ پنهان میکنند و فریب را بهجای نمایش حقیقت، بر صحنه میبرند.
آوردهاند در دیاری دور، پادشاهی میزیست که بیش از آنکه دغدغه حکمرانی داشته باشد، دلمشغول ظاهرش شده بود. هر روز جامهای نو میخواست، نه برای گرما یا وقار، بلکه برای نمایش و پروپاگاندا.
تا اینکه روزی، دجالانی از طایفه مشاوران دربار، با نیرنگی نو درآمدند و گفتند:
«ای پادشاه باجلالت! قبایی برایت میدوزیم که هیچکس جز عاقلان توان دیدنش را ندارد.
این قبا چنان پرهیبت است که دشمنانت از هراس، رمق از کف میدهند.»
پادشاه سرمست از خیال، فرمان به انجام داد.
دجالان نه دوختند و نه بافتند، اما با چربزبانی چنان غوغا کردند که درباریان، از بیم آنکه کودن شمرده شوند، زبان به ستایش دروغ گشودند: «بهبه! چه قبایی! چه هنری! چه دگمههایی از جنس عقل و جلال!» و چنین شد که پادشاه، عریان و بیپوشش، به میدان آمد، غرق در توهمی باشکوه.
در همین هنگام، از آن سوی جهان، صدای طبل عملیات برخاست: «ضربه زدیم! ایران نابود شد! اورانیومشان پودر شد، سانتریفیوژها خاکستر شد!»
و رسانهها، همچون درباریان، بانگ برداشتند: «زنده باد پادشاه! چه چکش نیمه شبی، چه ضربهای! زمین لرزید و زمان ایستاد!»
اما از فردو خبر رسید که اورانیومها پیشتر جابهجا شدهاند، سانتریفیوژها همچنان میچرخند، نه پیچ گداخته، نه مهره گمشده، و نه پادشاهی که بداند چه رخ داده است.
در این میان، کودکی (شبکه سن ان ان)بیغلوغش بانگ برداشت: «پادشاه که لخت است! این چکش نیست، چاخان است!»
پادشاه برآشفت و فریاد زد: «این کودک دشمن است، گمراه است، فریبخورده است!»
اما مردم، بیدار شدند، چشم گشودند، و آنچه را باید، دیدند:
پادشاهی برهنه، در میدان خیال، با پتکی پوشالی بر دوش، نه قبایی، نه چکشی، تنها غروری باد کرده و مشتهایی بر هوا.
سجادی پناه