چهلوشش سال است در خاک دولت، درختی کاشتهایم؛ نامش را «نظام اداری» گذاشتهایم از دور که نگاهش میکنی، هنوز ایستاده است؛ تنومند، پرشاخه، با برگهایی که در باد قانون میلرزند.اما نزدیکتر که بروی، میبینی این درخت پهن پیکر، دیگر ریشه در خاک خدمت ندارد. شیرهاش خشکیده، میوهاش تلخ شده، و سایهاش بهجای آرامش، تاریکی میآورد.این درخت، همان نظام اداری ایران است: تنهای از آییننامه، شاخوبرگی از دستور، و ریشههایی در خاکی که دیگر حاصلخیز نیست. .بوروکراسی ما شبیه مردی شده که سالهاست راه میرود، اما یادش رفته چرا و به چه دلیل از جای خود حرکت کرده است.
*آیا نظام های داری کشورها هم پیر و فرسوده می شوند؟*
فرسودگی اداری فقط در ساختمانهای قدیمی یا پروندههای خاکگرفته نیست؛در روح قوانین نشسته، در ذهن مدیران خانه کرده، و در خون سازمانها جریان دارد. شواهدش را همه ما میشناسیم:
• ساختارهای موازی و بیهدف، مثل خیابانهایی که هیچوقت به هم نمیرسند.
• نهادهایی که بهجای همکاری، در میدان رقابت بوروکراسی، به جان هم افتادهاند.
• استخدامهایی که نه با شایستگی، بلکه با شفاعت رقم میخورد.
• فرایندهایی که از هر کارمند میخواهند «کاری نکن تا خطا نکنی».
• سامانههایی که ساخته شدهاند تا کنترل کنند، نه خدمت برسانند.
• فرهنگی که «نه گفتن» را عقل میداند و «پیشنهاد دادن» را خطر.
ادارهها شبیه موزههایی شدهاند که در آن، ویترین ها پر از شعارهای قدیمیاند: عدالت، خدمت، مردم. اما در عمل، تنها بازدیدکنندهای که مانده، فرسودگی است.
*حکمرانی مطلوب؛ رؤیایی که هنوز نفس میکشد*
در میانهی این انبوه زنگزدگی، هنوز میشود صدای تپش «امکان» را شنید. حکمرانی مطلوب رؤیا نیست؛ نوعی بیداری است، اگر شجاعت دیدن داشته باشیم. این رؤیا ستونهایی دارد که بارش را میکِشند:
• پاسخگویی؛ نه به مقام بالا، بلکه به مردمی که پاییندست تصمیماند.
• شفافیت؛ یعنی نور، نه تابلو. اطلاعاتی که در قفسه نمیپوسد.
• حاکمیت قانون؛ نه به سبک مأمور و دستور، بلکه بر مدار انصاف و اعتماد.
• مشارکت واقعی؛ جایی که مردم، تماشاگر نباشند، بلکه نویسندهٔ متن تصمیم شوند.
• شایستهسالاری؛ تا استعداد، دوباره از حبس روابط آزاد شود.
• نظارت مستقل؛ که بترسد از خدا، نه از تلفن فلان مقام.
شاید اگر قانون مدیریت خدمات کشوری، از قفسه به کف خیابان بیاید، میتواند نخستین نفس تازه این کالبد باشد.اما هیچ قانونی نمیدود؛ انسانها باید آن را به حرکت درآورند. ولی افسوس که مدیران ما دیگر انگیزه دویدن ندارند!
نظام اداری ما به مدیر بیشتر نیازی ندارد؛ به «معنا» نیاز دارد. به کسانی که بفهمند ادارهکردن یعنی خلق اعتماد، نه صدور دستور.
اینجاست که تفاوت بین مدیر و حکمران معنا پیدا می کند:
نظام اداری ما، به خلبانان ماهر نیاز ندارد(مدیر)؛ به برج مراقبتی نیاز دارد که مسیر پرواز را با عدالت، شفافیت، و مشارکت طراحی کند.(حکمران)
مدیریت، هواپیما را هدایت میکند؛ اما حکمرانی، مقصد را تعیین و مشروع میسازد.
و تا زمانی که مقصد، «مردم» نباشند، هیچ پروازی – حتی با مدرنترین هواپیماها – به فرودگاه اعتماد نخواهد نشست.
دولت باید دوباره یاد بگیرد چگونه «ریشه بدواند»؛ نه در خاک قدرت، بلکه در دل مردم.
حکمرانی اداری را باید از نو بازخوانی کرد؛
نه برای نوشتن آییننامهای تازه، بلکه برای احیای عقلانیت در ساختار دولت.