شمخانی روزگاری نماد امنیت ایران بود؛ مردی که با اعتماد به نفس میگفت: «در کشور من هیچ مسئولی نیاز به محافظ ندارد.» آن جمله، نوای آرامش بود برای ملتی که هنوز درد جنگ را بر دوش داشت. اما زمان، بیرحمتر از دشمن عمل کرد؛ ترور فرماندهان و دانشمندان آرامآرام آن شعار محکم را زنگزده و بیاعتبار کرد.
حالا ژنرالِ دیروز، در نقش مفسرِ امروز ظاهر میشود؛ نه با تصمیمهای امنیتی، که با مصاحبههایی که هر کدامش گلولهای است به گذشته خودش. گویی تاریخ را میخواهد با کلمات بازپس بگیرد، تا شاید تقصیرها را جابهجا کند. اما تاریخ گوش نمیدهد؛ فقط نگاه میکند و قضاوت مینویسد.
امنیت، پیش از آنکه دیواری بلند باشد، حریمی درونی است. کسی که از حفظ حریم خانهاش ناتوان بماند، چگونه میتواند پاسدار مرزهای کشور باشد؟ انتشار فیلم خصوصی خانوادهاش فقط یک حاشیه نبود، نشانهای بود از شکاف در دل همان نظام حفاظتی که باید بینقص میبود؛ جایی که دیوار خانه، نخستین سنگر اعتبار است. و حقیقت این است که از ابتدا، انتصاب او اشتباهی بود که حالا هزینههایش آشکار شده است.
امروز شمخانی ، شمشیرش را از نیام شهرت بیرون کشیده، ولی فراموش کرده که رسانه شمشیری دولبه است: یک سویش صدا، سوی دیگرش سقوط. هر مصاحبه، خراشی است بر شیشهی اعتبارش. مردان بزرگ، نه با گفتن، که با نَگفتن بزرگ میمانند. سکوت، گاهی بلندترین فریاد است.
سخنانش بوی بیقراری دارد؛ بوی «مدیر راندهشدهای» که نمیتواند با غیبتش کنار بیاید. میخواهد همچنان در قاب بماند، حتی اگر قاب، تنگتر از شأن او باشد. اما اقتدار، وقتی از زبان بیرون میریزد، از دلها میگریزد.
تاریخ، با کسی تعارف ندارد؛ همهی افتخارات را گاه با یک جمله میسوزاند. شاید هنوز دیر نشده باشد اگر ژنرال بفهمد که امنیت، با پردهنشینی معنا دارد، نه با مصاحبه. زیرا هر بار که او حرف میزند، تصویرش کوچکتر میشود، تا جایی که از «شمخانیِ امنیت» چیزی نمیماند جز سایهای پرحاشیه بر دیوار رسانه.
شاید باید این حرف های را مینوشت، نه میگفت.
شاید باید در سایه میماند تا نامش روشن بماند.
اما او گفت… و با گفتنش، حصارها شکست.
اکنون، مانده است ژنرالی که در آینهی حاشیه، چهرهی خودش را گم کرده است.