زیدآبادی در یادداشتش، سیاست خارجی را به حکایت یک معشوق سلطهگر و عاشق کور تشبیه کرده است؛ اما این استعاره، بهجای آنکه چراغی در تاریکی سیاست باشد، مثل مه غلیظی است که بر میدان جنگ کشیدهاند؛ سرباز بهجای دیدن دشمن، خیال میکند پروانهای را دنبال میکند. روابط قدرت، میدان عشق و عاشقی نیست؛ میدان زور و منفعت است. کسی در این میدان دنبال لمس دست معشوق نیست؛ همه به دنبال قبضه کردن مشت حریفاند.
اینکه روسیه همان روسیۀ دوران شوستر است، همانقدر خام است که بگوییم آمریکا همان آمریکای بردهدار قرن نوزدهم است یا چین همان امپراتوری پوسیدۀ دودمان چینگ. تاریخ، موجود زندهای است که پوست میاندازد؛ اگر کسی هنوز آن را همان هیولای دیروز میبیند، یعنی در موزهها ساکن است نه در میدان سیاست.
زیدآبادی از “موازنه” مصدق و مدرس میگوید، اما در عمل همان بازی قدیمی را تکرار میکند: موازنه را به دروازهای برای دویدن به سمت غرب تقلیل میدهد. یعنی همانطور که برخی، استقلال را به دلبستگی یکجانبه به روسیه تعبیر میکنند، او هم استقلال را در دلبستگی به غرب میجوید. دو روی یک سکهاند؛ هر دو در اصل، وابستگی را به نام استقلال میفروشند.
و لحن آخر او؟ “همه چیز مضحک و مسخره شده است!” این نه تحلیل است، نه راهبرد. بیشتر شبیه فریاد یک تماشاچی در سکوهای ورزشگاه است که وقتی تیمش میبازد، زیر لب غر میزند. جهان امروز، زمین فوتبال نیست؛ زمین مینگذاریشدهای است که اگر با نقشه قدرتها حرکت نکنی، هر لحظه منفجر میشوی.
بنابراین زیدآبادی روابط ایران و روسیه را با قصهی عاشق و معشوق تعریف میکند؛ اما این نگاه بیشتر شبیه دفتر خاطرات نوجوانی است تا تحلیل سیاست. سیاست خارجی میدان بوسه و آغوش نیست، میدان چاقو و مشت است برادر.