آنچه در قلم جمشیدی تجلی یافته، نوعی پیوریسم (سرهگرایی) ایدئولوژیک است که با برکشیدن “اصول” به مثابهی ایماژهایی لاهوتی و دستنایافتنی، هرگونه کنش در ساحت واقعیت را به اتهام “مصلحتزدگی” و “حقیقتسوزی” تخطئه میکند. این رهیافت، دچار تضادی بنیادین است که میتوان آن را پارادوکس ایدئالیسمِ ولایی-هگلی نامید.
در این منظومه، “غایت” چنان تقدسی مییابد که “وسیله” (یعنی سیاستِ ورزیده و ائتلافهای استراتژیک) همواره نجس و آلوده به خیانت جلوه میکند. حال آنکه فلسفه سیاسی اصیل، از فرونسیس (حکمت عملی) ارسطویی تا مفهوم “کنش در جهان مشترک” نزد هانا آرنت، بر این حقیقت استوار است که سیاست، ساحتِ “ممکنات و مصلحتها” است، نه معبدِ تبلورِ مطلقِ حقایقِ انتزاعی.
جمشیدی با تقلیلِ امر سیاسی به ورطهی “امتناعهای مصلحتسوز”، از یاد میبرد که حتی در سنتِ بنیانگذارِ کبیر انقلاب نیز، نهادهایی چون “مجمع تشخیص مصلحت” برای پیوند زدنِ آرمان با واقعیتِ صلب بنا شدند تا اصول، نه در مقام قربانی، که در مقام تعدیلگرِ واقعیت عمل کنند. فرجامِ این مطلقگرایی، نوعی استبداد آرمانی است؛ جایی که دایرهی “خالصبودگی” چنان تنگ میشود که اکثریتِ کنشگران تحت عناوین “لیبرالیسم وطنی” یا “فرصتطلبی” طرد میشوند. این همان جزمیتِ خودویرانگری است که پیشتر قلبِ تپندهی انقلابهای ایدئولوژیک را از کار انداخته است.
فرسایش سرمایهی اجتماعی در مسلخ نخبهگرایی رادیکال
از منظر جامعهشناسی سیاسی، رویکرد جمشیدی مصداق بارز نخبهسالاریِ شکافافکن است. او با گزینش راهبرد “شوکدرمانی ایدئولوژیک”، عملاً به بازتولید نظریهی برچسبزنی (Labeling Theory) هاوارد بکر دست میزند. در جامعهای که با بحرانِ فزایندهی اعتماد و گسستِ نسلی دستبهگریبان است، این سنخ نقدها نه تنها نقشِ “تلنگر” را ایفا نمیکنند، بلکه به تعمیقِ دوقطبیهای فرساینده منجر میشوند.
جمشیدی با اتخاذِ ژستِ “ناظرِ بیدارگر” در برابرِ تودهی “وفادار اما غافل”، دچار سندرمِ پیشقراولی (Vanguardism) شده است؛ انگارهای که پیشتر در لنینیسم تجربه شد و فرجامی جز تصلبِ ساختاری نداشت. در حالی که نظریهپردازان معاصر (از بوردیو تا گیدنز) بر این باورند که تحول پایدار زاییدهی گفتگوی افقی و انسجام درونی است، جمشیدی با عمودیسازیِ نقد و ایجادِ حصارهایِ تنگِ “خلوص”، عملاً به فرسایش سرمایهی اجتماعی (به تعبیر پاتنام) دامن میزد.
این منطق، نه تنها تحولآفرین نیست، بلکه خود به بزرگترین سدِّ تحول بدل میشود. با تکهتکه کردنِ پیکرهی نیروهای تحولخواه به بهانهی صیانت از اصول، راه برای کنشگریِ حکیمانه مسدود میگردد.
فراموش نباید کرد که انقلاب، بیتردید به آرمانخواهانِ رادیکال نیازمند است، اما بیش از آن، محتاجِ حکیمانِ مصلحتشناس است؛ آنان که قادرند جانِ اصول را در کالبدِ لغزندهی واقعیت زنده نگه دارند. ایدئالیسمِ انتزاعی در ساحتِ ذهن، شکوهمند و زیباست، اما در جهانِ واقع، سیاستی که نتواند با “تکثر” و “مصلحت” نسبتی برقرار کند، محکوم به انزوا و زوالِ درونی است.